• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

  • سخن حضرت آیت الله بهجت درباره مقام حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) در جمع طلاب :" شما در جوار گنج الهی هستید قدر آن را بدانید ***

دیدار با خانواده شهید حسن باقری

17 آذر 1391 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)

 

دیروز 16 آذرماه 1391 همراه با تعدادی از دوستان وبلاگ نویس و دو تن از جانبازان انقلاب قسمت شد تا در محضر شریف مادر بزرگوار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) باشیم. قرارمان برای ساعت دو و سی دقیقه هماهنگ شده بود. نهایتا با تجمع همه دوستان قدم به خانه پدری این شهید بزرگوار گذاشتیم و جلسه راس ساعت سه با قرائت آیه ای از قرآن رسمیت پیدا کرد و بدلیل اینکه حال مادر بزرگوار چندان مساعدت نبود (صبحش از بیمارستان مرخص شده بودند) قرار شد تا ساعت 4.30 دقیقه جلسه به پایان برسد.

ناگفته نماند مادر شهید مفقودالجسد بهروز صبوری و جانباز انقلاب آقای مشهدی محمد و هم چنین باجناق آقای احمد احمد در جمع ما صمیمیت خاصی به فضا بخشیده بود.مادر شهید حسن باقری شروع به صحبت نمودند و فضا را در حد اعلاء به سمت زندگی شهید و توصیه هایی به ما پیش بردند. و بعد برادر شهید آقای احمدحسین افشردی، آقای مشهدی محمد و مادر شهید بهروز صبوری و هم چنین باجناق آقای احمد صحبت کردند.

شهید حسن باقری


در مجموع فضای بسیاری عالی و صمیمی بود جای همه دوستان خالی. صوت گفتگوی این مادر شهید هم تهیه شد که ان شاءالله هرکسی خواست براش میفرستم.

در زیر عکس مادر بزرگوار شهید رو مشاهده می کنید.


مادر شهید حسن باقری


زندگی نامه شهید باقری را از اینجا بخونید. همچنین مزار شهید باقری در بهشت زهرا سلام الله علیها در کنار سایر فرماندهان بزرگ می باشد.

والعاقبة للمتقین

 12 نظر

خلبانی که میخواست قلبش را به امام اهدا کند

17 آذر 1391 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)

شهید احمد کشوری تیر ماه 1332 در کیاکلای استان مازندران به دنیا آمد.

احمد در سال 1351 وارد ارتش (هوانیروز) شد و بعد از مدتی برای ادامه تحصیل به خارج از کشور اعزام شد. شهید کشوری توانست دوره‌های تعلیماتی خلبانی هلیکوپترهای «کبرا» و «جت رنجر» را با موفقیت به پایان رساند.

احمد وقتی که غائله کردستان شروع شد خود را به غرب کشور رساند و پروازهای متعددی را انجام داد. سردار شهید تیمسار «فلاحی» درباره او گفت: «او از همان آغاز جنگ داخلی چنان از خود کیاست و لیاقت و شجاعت نشان داد که وصف‌ناکردنی است. یک بار خودش به شدت زخمی شد و هلیکوپترش سوراخ سوراخ. ولی او به فضل الهی و هوشیاری تمام، هلیکوپتر را به مقصد رساند در زمان جنگ هم، دست از ارشاد برنمی‌داشت و ثمره تلاش‌های شبانه‌روزی او را می‌توان در پرورش عقیدتی شیرمردانی چون شهید سهیلیان و شهید شیرودی دانست».

 

شهید احمد کشوری


شهید شیرودی می‌گفت: «احمد استاد من بود». زمانی که صدام آمریکایی به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از سینه‌اش بود اما روز بعد از شنیدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند که بماند و پس از اتمام جراحی برود، اما او جواب داده بود: «وقتی که اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی‌خواهم». به جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگید؛ به طوری که بیابان‌های غرب کشور را به گورستانی از تانک‌ها و نفرات مزدور دشمن تبدیل نمود.

او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا می‌کوشید، پروازهای سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام می‌داد حماسه‌هایی که در شکار تانک آفریده بود، فراموش‌نشدنی است. شب‌ها دیروقت می‌خوابید و صبح‌ها خیلی زود بیدار می‌شد و نیمه‌شب‌ها، نماز شب می‌خواند او چنان مبارزه با کفر را با زندگی عجین کرده بود که دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایش کوچکترین مانعی نبود.

حتی مریم سه ساله و علی سه ماهه‌اش، هر بار که صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها می‌شد، می‌گفت: «آنها را به قدری دوست دارم که جای خدا را نگیرند». شهید کشوری برای وحدت هر چه بیشتر در قشر پاسدار و ارتشی می‌کوشید؛ چنانکه مسؤولین، هماهنگی و حفظ وحدت نیروها در غرب کشور را مرهون او می‌دانستند. عشق شهید کشوری به امام(ره)، چه قبل از انقلاب و چه بعداز انقلاب، وصف‌‌ناکردنی است.


بعد از انقلاب وقتی که برای امام(ره) کسالت قلبی پیش آمده بود، او در سفر بود. در راه، وقتی که این خبر را شنید، از ناراحتی ماشین را در کنار جاده نگه داشت در حالی که می‌گریست. وقتی به تهران رسید، به بیمارستان رفت و آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام کرد…

بالاخره در روز 15/9/1359 نیایش‌های شبانه‌اش به درگاه احدیت مورد قبول واقع گردید و در حالی که از یک مأموریت بسیار مشکل، پیروزمندانه باز می‌گشت، در دره «میناب» ایلام مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه مزدوران بعثی قرار گرفت، در حالی که هلیکوپترش در اثر اصابت راکتهای دومیگ به شدت در آتش می‌سوخت، آن را تا موضع خودی رساند، و آن گاه در خاک وطن سقوط کرد و شربت شیرین شهادت را مردانه نوشید. روحش هم‌نشین ملائک بود و پیکر پاکش در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.

 1 نظر

دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (علیه السلام) نخوانند

12 آذر 1391 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)


 سلام دوستان! مدتهاست دلِ من با این نوشته کوتاه سوخته است، شما هم بخونید؛ ضرر نمیکنید


در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که آیت الله خامنه­ ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می­ شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می­ شد.

صدا از طرف محافظ­ ها بود که چند تای­شان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی می­ گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می­ زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ­ای! من باید شما را ببینم.»

رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟».

پاسدار گفت: «نمی­دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو».

پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایسید، من می ­رم ببینم چه خبره». بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه ­اس. می­ گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره. بچه­ ها می­ گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می­ خوام قیافه آقای خامنه­ ای رو ببینم، حالا می­ گه می­ خوام باهاش حرف هم بزنم.».

رییس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست». 

 

شهید مرحمت بالازاده


لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه­ ی محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده­اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه­ ی راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی».

پسر با صدایی که از بغض و هیجان می­ لرزید، به لهجه­ ی غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»

رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ­ی پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطوره؟»

پسر به جای جواب تنها سر تکان داد.

رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده.

سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنه­ ای! بگو دیگر حرفت را».

ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟»

پسر که با شنیدن گویش مادری­ اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم».

آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست روی شانه ­ی او گذاشت و گفت: ‌«افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه­ ی کجای اردبیل هستی؟»

مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: « انگوت کندی آقا جان!»

رییس جمهور پرسید: «از چای گرمی؟»

مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: « بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».

آقای خامنه­ای گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه».

مرحمت گفت: «آقا جان! من از اردبیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم».

رییس جمهور عبایش را که از شانه­ ی راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشی؟».

آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (علیه السلام) نخوانند.

چرا پسرم؟

مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایین انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: « آقا جان! حضرت قاسم (علیه السلام) 13 ساله بود که امام حسین (علیه السلام) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد. من هم 13 سالمه ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش می­ کنم می گوید 13 ساله‌ها را نمی فرستیم. اگر رفتن 13 ساله­ها به جنگ بد است، پس این همه روضه­ ی حضرت قاسم (علیه السلام) را چرا می­ خوانند؟»

حالا دیگر شانه­ های مرحمت آشکارا می­ لرزید.

رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است».

مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.

رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: « آقای …! یک زحمتی بکش با آقای … تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش. بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید.

آقای خامنه­ ای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: «ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و …

کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می­ توانست باز هم مرحمت را سر بدواند. ولی مطمئن بود که می­ رود و این بار از خود امام خمینی حکم می­ آورد. گفت اسمش را نوشتند. و مرحمت بالازاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.


شهید مرحمت بالازاده


مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت ، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی، توانست تا خود اردبیل برود، اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده­ ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله­ ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.

مرحمت گفت: «پس دست کی است؟»

فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم».

همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی­توانست صحبت کند، دستش به کجا می­ رسید؟ مجبور بود بی­خیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت.

مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، در عملیات بدر، به تاریخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره­ ی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.


منبع: وبلاگ شهید مرحمت بالازاده

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17

معرفی حوزه علمیه حضرت عبدالعظیم ع

شهرری، زمانی دارای حوزه‌های بسیار بوده و یک مرکز علمی محسوب می شد که مهم‌ترین عامل آن، حُسن‌ همجواری با مشاهد شریفه سه امامزاده بزرگوار، خصوصاً حضرت عبدالعظیم(ع) است که در این باره یکی از مراجع عالی‌قدر شیعه، حضرت‌ ایة الله ‌بهجت به طلاب فرمودند: «شما در جوار گنج الهی هستید، قدر آن را بدانید». قدمت حوزه علمیه آستان حضرت عبدالعظیم(ع) به سال‌های اوایل پیروزی انقلاب اسلامی بر می گردد. در اواسط شهریور 1359 بنای مقبره رضاخانی تخریب و به جای آن حوزه علمیه احداث شد و در 1366 حدود هفتاد نفر طلبه برای سال اول پذیرفته شدند. حوزه ‌علمیه آستان ‌حضرت‌عبدالعظیم(ع) ظرفیت ‌پذیرش سیصد طلبه علوم دینی در دو سطح 2و 3 را داراست و ساختمان آن از کلّیه امکانات آموزشی و رفاهی برخوردار است و از این جهت جزء معدود حوزه‌های کشور است. زیر بنای کلّ ساختمان 11 هزار و 500 متر مربع و محوطه، 6500 متر مربع و مساحت کلّ مدرسه 18 هزار متر مربع است.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • طب سنتی و پزشکی
  • سیاسی
  • مناسبتهای سال
  • اخبار حوزه
  • علمی
  • مذهبی
  • عمومی
  • دست نوشته های یک طلبه
  • نرم افزار
  • شهداء
  • استفتائات
  • جدیدترین مقالات
  • برگی از زندگی علما
  • فراخوان
  • پژوهش
  • معرفی رسانه
  • منِ طلبه
  • نمونه سوالات امتحانی سطح2
  • داستان های پند آموز

پیوندهای روزانه


پشتیبانی سامانه وبلاگ مدارس
وبلاگ خانم یادگاری
گفته ها و ناگفته های یک طلبه
شبکه اجتماعی هادی نت
دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري
دفتر مقام معظم رهبري

خبرنامه

آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

اوقات شرعی

امروز: دوشنبه 17 آذر 1404
اوقات شرعی به افق:
  • اذان صبح اذان صبح:
  • طلوع آفتاب طلوع آفتاب:
  • اذان ظهر اذان ظهر:
  • غروب آفتاب غروب آفتاب:
  • اذان مغرب اذان مغرب:
  • نیمه شب شرعی نیمه شب شرعی: