• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

  • سخن حضرت آیت الله بهجت درباره مقام حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) در جمع طلاب :" شما در جوار گنج الهی هستید قدر آن را بدانید ***

20 نشانه خانواده خوشبخت

20 تیر 1397 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)

 نظر دهید »

وحشتناک ترین تنهایی

19 تیر 1397 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)

وحشتناک ترین تنهایی

 نظر دهید »

ترجمان یک حیث

17 تیر 1397 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)

حجاب

معنای صحیح حدیث” بهترین چیز برای زن آن است که نه او مردی را ببیند و هیچ نا محرمی هم او را نبیند”

ادامه

 نظر دهید »

تو اگر راست مي‌گويي و شاگرد او هستي، بايد مانند او رفتار كني و با ما سخن بگويي.

17 تیر 1397 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)

مدارا با مخالف

امام صادق عليه السلام و مدارا با مخالفان

هنوز نماز شروع نشده بود، ولي مسجد داشت شلوغ مي‌شد. دو نفر روي سكوي كنار مسجد نشسته بودند و داشتند با هم حرف مي‌زدند. مفضل داشت وضو مي‌گرفت. صداي آن دو نفر توي گوشش بود. داشت آستين‌هاش را پايين مي‌زد كه صدا را شناخت. اخم‌هايش در هم رفت و با قدم‌هايي تند از مسجد بيرون آمد. درست حدس زده بود. ابن ابي‌العوجا بود كه داشت با يك مرد هم‌كيش خود صحبت مي‌كرد. مفضل ديگر نتوانست طاقت بياورد. سرش فرياد زد: ‌اي دشمن خدا! چرا جلوي مسجد نشسته‌اي و اين حرف‌ها را مي‌زني؟ تو كافر و ملحدي، چون منكر وجود خداي تعالي شدي. تو…

ابن ابي‌العوجا از اينكه مفضل، يكي از بهترين شاگردهاي امام صادق عليه السلام را اين‌طور عصباني مي‌ديد، تعجب كرد. بنابراين، اجازه نداد حرفش تمام شود و گفت: ‌اي مفضل! اگر تو علم كلام مي‌داني، پس بيا با هم در اين باره بحث كنيم. اگر تو بر ايمان دليل عقل پسند آوردي، ما حرف تو را قبول مي‌كنيم و اگر علم كلام نمي‌داني، پس ما با تو حرفي نداريم. تو اگر از ياران جعفر بن محمد هستي. بايد بداني كه او هيچ‌وقت با ما اين‌طور رفتار نكرده و اين‌طور كه تو با ما حرف زدي، حرف نزده است.

مفضل خواست حرفي بزند، ولي ابن ابي‌العوجا حرفش را ادامه داد: جعفر بن محمد، استاد تو بيشتر از اين حرف‌هايي كه امروز تو از ما شنيدي، شنيده است، ولي هيچ‌وقت به ما مثل تو فحش نداده است؛ حتي جواب ما را با خشونت و تندي هم نداده. او مردي است صبور و باوقار و صاحب عقل كه عصباني نمي‌شود. او با مدارا و سازش با مخالفانش روبه‌رو مي‌شود. ابتدا سخنان ما را كامل مي‌شنود و دليل و برهان‌هاي ما را گوش مي‌دهد، بعد سخن مي‌گويد. آن بزرگوار آن‌قدر صبورانه رفتار مي‌كند و به حرف‌هاي ماگوش مي‌دهد كه ما خيال مي‌كنيم بر او پيروز شده‌ايم و او حرفي ندارد، اما وقتي شروع به صحبت مي‌كند و حرف‌هاي ما را با جمله كوتاه و مختصري باطل مي‌كند. پس در جواب او ناتوان مي‌شويم. تو اگر راست مي‌گويي و شاگرد او هستي، بايد مانند او رفتار كني و با ما سخن بگويي.

ابن ابي‌العوجا اين را گرفت و بلند شد و با همراه خودش از مسجد دور شد. مفضل كه حالا خشمش فروكش كرده بود دورشدنشان را تماشاكرد. تمام بدنش خيس عرق بود.

منبع: نجفي، محمدجواد. ستارگان درخشان. كتابفروشي اسلاميه، جلد8، ص66.

 نظر دهید »

آیا شما عقل دارید؟

17 تیر 1397 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)

صدای آرام و یک نواخت ابن عبید تا نیمه های شبستان بزرگ مسجد می رسید. ابن عبید عالم سرشناس بصره، شمرده اما بلند سخن می گفت. جمعه بود و مسجد جای سوزن انداز نبود. عده ای تسبیح دست شان گرفته بودند و لب های شان تکان می خورد. چند نفر هم کنار ستون ها چرت می زدند؛ اما بیش تر مردم با دقت به حرف های ابن عبید گوش می دادند.

 

یک دفعه صدایی از آخر مجلس برخاست. ابن عبید یک لحظه ساکت شد. نگاه ها به سمت صدا برگشت.

 

- می بخشید، حضرت شیخ! من در این شهر غریب هستم. پرسشی دارم. اگر اجازه دهید، می پرسم.

 

حالا همه به صاحب صدا که جوانی کم سال بود نگاه می کردند. کسی او را نمی شناخت. از شجاعتش تعجب کردند. تا کنون کسی سخن شیخ را نبریده بود و بین سخنانش حرفی نزده بود.

 

ابن عبید چشم هایش را گرد کرد تا صاحب صدا را بهتر ببیند. چند لحظه قیافه ی او را ورانداز کرد. خیلی جوان بود. گفت: «بپرس.»

 

- آیا شما چشم دارید؟

 

صدای خنده هایی از آخر مسجد آمد.

 

ابن عبید پرسید: «پسر این چه سؤالی است؟»

 

و با دو انگشت بلندش به چشمانش اشاره کرد و گفت: «مگر نمی بینی که دارم؟ چیزی را که می بینی چرا می پرسی؟»

 

چند لحظه همه ساکت شدند. کسانی هم که چرت می زدند چشم باز کردند و به دنبال صدا در جمعیت می گشتند. صدای نوجوان باز در مسجد پیچید: «جناب شیخ! پرسش های من همه از این دست است. اگر اجازه می دهید، ادامه دهم.»

 

- ادامه بده هر چند می دانم پرسش هایت احمقانه است.

 

- لطف کنید جواب سؤالم را بدهید!

 

- کدام سؤال؟

 

- شما چشم دارید؟

 

باز خندیدند. حالا همه می دانستند که جوان دیوانه است. شاید آفتاب داغ بصره بر سرش خورده و مغزش را از کار انداخته است. منتظر بودند کسی برخیزد تا او را از مسجد بیرون اندازد یا صدایش را ببرد. چند نفر هم سر تکان می دادند و برایش دل سوزی می کردند. ابن عبید پس از سکوتی پرمعنا جواب داد:

 

- بله، من چشم دارم.

 

و چند لحظه در چشم های جوان نگاه کرد.

 

جوان فوری پرسید: «از چشم تان چه استفاده ای می کنید؟»

 

خادم مسجد که تازه جوان را دیده بود در کنار ستون آخر مسجد منتظر فرمان شیخ ایستاد تا اگر لازم شد او را از شبستان بیرون اندازد. شیخ سرش را بالا برد؛ یعنی نه. و به جوان گفت: «بله، من با چشمانم رنگ ها و آدم ها را می بینم.»

 

اما جوان ساکت نشد:

 

- آیا شما بینی هم دارید؟

 

شیخ که هنوز نمی دانست، جوان دیوانه است یا خود را به دیوانگی زده تا مجلس را به هم بزند گفت:

 

- بله، من بینی هم دارم.

 

اما این بار به بینی اش اشاره نکرد.

 

جوان فوری پرسید: «از بینی تان چه استفاده ای می کنید؟»

 

به جوان نمی آمد دیوانه باشد. سؤال هایش شبیه دیوانه ها نبود. منظم بودند و انگار جوری با هم ربط داشتند. بین هر سؤال و جواب هم نمی خندید. پس چرا این سؤال ها را می پرسید؟

 

ابن عبید سعی کرد با حوصله به سؤال هایش جواب دهد. شاید با زیرکی از لابه لای حرف هایش بتواند بفهمد او کیست، از کجا آمده و چه کسی او را فرستاده است؟

 

جواب داد: «با بینی ام عطر و بوها را می بویم.»

 

- شما دهان هم دارید؟

 

- خب معلوم است که دارم پسر؛ وگرنه چگونه جواب سؤال های احمقانه ی تو را می دادم. بله دهان دارم و با آن مزه ی خوراکی ها، شیرینی و شوری غذاها را احساس می کنم.

 

شیخ صدایش را بلندتر کرد و گفت: «من گوش هم دارم و با گوشم صداها و نواها را گوش می دهم.»

 

جوان ساکت شد. شیخ گفت: «تمام؟»

 

جوان گفت: «نه.»

 

- نه؟

 

- شما عقل هم دارید؟

 

- بله دارم، اگر نداشتم که مثل تو…

 

- با عقل تان چه کار می کنید؟

 

- تشخیص می دهم. خدا عقل را به من داده تا درست را از نادرست تشخیص دهم. گاهی صداهایی می شنوم که فکر می کنم صدای انسان است، اما وقتی خوب گوش می دهم عقلم به من می گوید انسان نیست. صدای چیز دیگری است. گاه بویی را می بویم که فکر می کنم غذایی مخصوص است، اما عقل من به من می گوید که اشتباه کرده ام. همه ی حواس وقتی اشتباه می کنند عقل می فهمد که اشتباه کرده اند و آن ها را به راهی که درست است راهنمایی می کند.

 

جوان پرسید: «راستی؟»

 

و لبخند معنی داری زد.

 

- می خندی پسر؟ کدام سخن خنده دار به میان آمد که نیش هایت را باز کردی؟

 

- جناب شیخ! به یاد کارهای خدا افتادم و خنده ام گرفت.

 

- به خدا می خندی؟

 

- به خدا نمی خندم، اما فکر می کنم باید یک جای کار اشکال داشته باشد.

 

- کارت به جایی رسیده که به کارهای خداوند ایراد می گیری؟ توبه کن جوان، توبه کن!

 

- جناب شیخ! آخر من نمی دانم سؤالم را از شما بپرسم یا نه.

 

- بپرسی یا نه؟ تا حالا ده سؤال پرسیده ای. تا کنون کسی در مسجد این قدر خدا را زیر سؤال نبرده بود، ولی من حوصله ام زیاد است. هر چه می خواهی بپرس، ولی امروز من ته کار تو را در خواهم آورد.

 

- از جناب شیخ تشکر می کنم که باز هم اجازه ی پرسیدن دادند. این آخرین سؤال من است.

 

خدایی که به فکر انسان بوده، برای دیدن، به او چشم داده و برای شنیدن، گوش و برای چشیدن، زبان و… برای درست کردن اشتباهات حواس پنجگانه، عقل را داده است، چرا به فکر همه ی مردم نبوده است؟

 

-چطور؟

 

- مگر در بین مردم دین های فراوان وجود ندارد؟ مگر یکی مسیحی نیست، دیگری یهودی و سومی بودایی؟ همه ی این ها که درست نمی گویند. چرا خداوند برای راهنمایی آن ها امام و رهبر نگذاشته است؟

 

شیخ به فکر فرو رفت. بعد سر بر داشت و به قیافه ی جوان نگاه کرد. او دیوانه نبود. نوجوانی بود که با پرسش های درست و منطقی، ناخواسته، او را به قبول آن چه قبول نداشت واداشته بود. «آسمانی بودن منصب امامت.» ابن عبید معتقد بود مردم خودشان می توانند امام را انتخاب کنند. در آخر به او گفت: «تو هشام پسر حِکَم نیستی؟»

 

-…

 

- تو یا هشام هستی و یا از دوستان و هم نشینانش.

 

-…

 

- گفتی در این شهر غریب هستی. بگو اهل کدام شهر هستی؟

 

- کوفه.

 

- کوفه؟

 

جوان ساکت شد. ابن عبید از منبر پایین آمد. صدا زد: «تو هشام هستی. هشام پسر حِکَم.» و به طرف هشام رفت. همه از جا برخاستند و راه را برای شیخ باز کردند. ابن عبید خودش را به هشام رساند. با او دست داد و او را در آغوش گرفت.

 

- شنیده بودم جعفر بن محمد شاگردان زبردستی تربیت کرده است، اما ندیده بودم.

 

ابن عبید دست هشام را گرفت، بالای مسجد برد، بر جای خود نشاند و گفت: «سخن بگو که این جا امروز جای توست.»

 

***

 

امام صادق(ع) در مدینه، خبر مناظره ی هشام با ابن عبید را شنیده بود. منتظر دوستانش بود. یکی یکی می آمدند و می نشستند، هشام آمد. امام به احترامش برخاست. رو به دوستانش کرد و گفت:

 

- شما به من می گفتید چرا جعفر بن محمد همیشه با آمدن نوجوانی از جای برمی خیزد و او را در کنار خود جای می دهد. امروز خواهید دانست.

 

سپس رو به هشام کرد و فرمود: «ماجرای گفت و گویت با پسر عبید را بگو.»

 

هشام سر به زیر انداخت.

-سرورم! در برابر شما زبانم به سخن باز نمی شود.

- وقتی از شما چیزی را می خواهیم انجام دهید.

هشام ماجرای گفت و گویش را تعریف کرد. یاران امام با تعجب به او نگاه می کردند. باور نمی کردند نوجوانی از پس دانش مند بزرگ بصره برآمده باشد. حالا راز برخاستن امام را در برابر هشام به خوبی می دانستند.(1)

 

1) کلینی، اصول کافی، ج1، ص169.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 91

معرفی حوزه علمیه حضرت عبدالعظیم ع

شهرری، زمانی دارای حوزه‌های بسیار بوده و یک مرکز علمی محسوب می شد که مهم‌ترین عامل آن، حُسن‌ همجواری با مشاهد شریفه سه امامزاده بزرگوار، خصوصاً حضرت عبدالعظیم(ع) است که در این باره یکی از مراجع عالی‌قدر شیعه، حضرت‌ ایة الله ‌بهجت به طلاب فرمودند: «شما در جوار گنج الهی هستید، قدر آن را بدانید». قدمت حوزه علمیه آستان حضرت عبدالعظیم(ع) به سال‌های اوایل پیروزی انقلاب اسلامی بر می گردد. در اواسط شهریور 1359 بنای مقبره رضاخانی تخریب و به جای آن حوزه علمیه احداث شد و در 1366 حدود هفتاد نفر طلبه برای سال اول پذیرفته شدند. حوزه ‌علمیه آستان ‌حضرت‌عبدالعظیم(ع) ظرفیت ‌پذیرش سیصد طلبه علوم دینی در دو سطح 2و 3 را داراست و ساختمان آن از کلّیه امکانات آموزشی و رفاهی برخوردار است و از این جهت جزء معدود حوزه‌های کشور است. زیر بنای کلّ ساختمان 11 هزار و 500 متر مربع و محوطه، 6500 متر مربع و مساحت کلّ مدرسه 18 هزار متر مربع است.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • طب سنتی و پزشکی
  • سیاسی
  • مناسبتهای سال
  • اخبار حوزه
  • علمی
  • مذهبی
  • عمومی
  • دست نوشته های یک طلبه
  • نرم افزار
  • شهداء
  • استفتائات
  • جدیدترین مقالات
  • برگی از زندگی علما
  • فراخوان
  • پژوهش
  • معرفی رسانه
  • منِ طلبه
  • نمونه سوالات امتحانی سطح2
  • داستان های پند آموز

پیوندهای روزانه


پشتیبانی سامانه وبلاگ مدارس
وبلاگ خانم یادگاری
گفته ها و ناگفته های یک طلبه
شبکه اجتماعی هادی نت
دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري
دفتر مقام معظم رهبري

خبرنامه

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

اوقات شرعی

امروز: جمعه 27 تیر 1404
اوقات شرعی به افق:
  • اذان صبح اذان صبح:
  • طلوع آفتاب طلوع آفتاب:
  • اذان ظهر اذان ظهر:
  • غروب آفتاب غروب آفتاب:
  • اذان مغرب اذان مغرب:
  • نیمه شب شرعی نیمه شب شرعی: