امام دست کشید روی سرش وگفت پاشو!
متن زیر در حال و هوای شهید علیرضا کریمی است که در 22 فروردینماه 62 به شهادت رسید.
بهمنماه هزار و سیصد و شصت و سه قیصر امینپور در کتاب «تنفس صبح» خود غزلی سراسر حسرت و دریغ به جهت شهید نشدن سروده بود؛
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بیدست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم…
و حتماً این شعر را برای شهیدان و به زعم من شهیدان کم سن و سال سروده بود. مگر میشود دلیرمردی مثل «علیرضا کریمی» را دید و حسرت نخورد! مگر میشود ایمان آن شهیدان سرخاندیش را نگریست و به حال خود نگریست!
شهید علیرضا کریمی، نوجوانی است که در آخرین دیدار به مادرش چنین میگوید: «میروم و تا راه کربلا بازنگردد برنمیگردم.» در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا میشود پیکر مطهرش به میهن بازمیگردد.
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی که کارهای فرهنگیاش شهره عام و خاص شده، سال 88 کتابی با عنوان «مسافر کربلا» توسط انتشارات پیام آزادی منتشر میکند و فوراً این کتاب به چاپهای متعدد میرسد. شیدایی جوانها و نوجوانهای ایرانی و ایضاً شاعرانی مثل قیصر امینپور، باعث میشود این کتاب در تیراژ دهها هزار نسخهای در سراسر کشور چاپ شود و مورد پسند علاقهمندان فرهنگ پویا و پایای دفاع مقدس قرار گیرد.
«مسافر کربلا» روایت شکفتگی و اندیشمندی جوان هفده سالهای که در تاریخ 22 فروردین 62 در شمال فکه به شهادت میرسد. برشی از این کتاب نود و شش صفحهای که به آلبوم عکس شهید علیرضا نیز آذین است را با هم میخوانیم تا با ابعاد شخصیتی و سلوک این سرخاندیش عاشق آشنا شویم؛
«آن شب علی خیلی زحمت کشید، خیلی خسته شده بود. وقتی هم که مجلس عقد (خواهرش) تمام شد، پیشنهاد کرد که دعای توسل بخوانیم که خیلیها خوششان نیامد، بعد خودش تنهایی رفت توی اتاق و مشغول دعا شد. نیمههای شب که بیدار شدم، مشغول نماز شب بود. صورتش خیس از اشک بود، بعد هم با حالت عجیبی مشغول خواندن نماز صبح شد. انگار پروردگار در مقابلش ایستاده و با او صحبت میکند. آنقدر عاشقانه نماز میخواند که مرا هم تحت تأثیر قرار داده بود. بعد از نماز دیدم صورتش خیلی سرخ شده، جلو آمدم و دستم را روی پیشانیاش گذاشتم. دیدم تب شدیدی داره، شاید برای اولینبار بود که بعد از دوازده سال میدیدم پسرم مریض شده. گفتم: مادر چی شده؟ چیزی برات بیارم؟ گفت: هیچی نیست، به خاطر خستگیه، یه کم بخوابم خوب میشه و بعد رفت و خوابید.
دو ساعت بعد از خواب بیدار شدم و دیدم علی خوابه، ولی هنوز تب داره، رفتم تو آشپزخانه که براش دارو بیارم. وقتی برگشتم با تعجب دیدم که بلند شده و مشغول پوشیدن لباس است، با تعجب گفتم: کجا مادر؟ تو حالت خوب نیست! با چهرهای خوشحال و خندان گفت: خوب خوبم. باید برم، بچهها تو جبهه منتظرند. گفتم: یعنی چی؟ من نمیذارم با این مریضی راه بیفتی و بری. خیره شد تو صورتم و با صدایی آهسته گفت: کدوم مریضی؟ الان تو خواب امام خمینی رو دیدم که اومدند بالای سرم، دستشون رو کشیدند رو صورتم و گفتند پاشو، حرکت کن!» (مسافر کربلا، صص 54 و 55)
نثر کتابهای گروه شهید هادی خیلی ساده است و گاهی اوقات سادگی بیش از حدش توی ذوق میزند! عدم رعایت علایم نگارشی و پابند نبودن به ویرایش علمی، نثر «مسافر کربلا» را تنزل داده است، اما چون شخصیت محوری کتاب شهید است و زندگینامه و خاطرات او در این کتاب متجلی است کاستیها به چشم نمیآید. نوشته را با شعر دیگری از دکتر قیصر امینپور، که خودش دلداده شهدا بود به پایان میبرم؛
«آن روز/ بگشوده بال و پر/ با سر به سوی وادی خون رفتی/ گفتی:/ دیگر به خانه بازنمیگردم/ امروز من به پای خودم رفتم/ فردا/ شاید مرا به شهر بیارند/ ـ بر روی دستهاـ»/ اما حتی تو را به شهر نیاوردند/ گفتند: /«چیزی از او به جای نمانده است/ جز راه ناتمام»
منبع:فارس