جذابیت های اولین روز تبلیغ در یک دبستان
بسم الله
از وقتی قرار شد که امسال برای تبلیغ ماه محرم به مدرسه برویم ، من اعلام آمادگی کردم و خیلی زیاد شوق داشتم. سابقا با بچه های دبیرستان کار کردم و دوست داشتم با آنها کلنجار بروم و سوالاتشون رو پاسخ بدم. (برای اینکه یکم از حسِ درونی من که همیشه دوست داشتم معلم بشم ، اغناء میشد)
توی ارزیابی انجام شده الحمدلله وضعیت قابل قبولی داشتم و همه ذهنیتم این بود که میرم به اون مدرسه مورد نظرم و همه چی خوب پیش خواهد رفت. تا اینکه با تک تک دوستانم تماس گرفتند و به همه محل مورد نظر رو اعلام کردند اما من …اما من به قول معروف یکی از اون مدرسه های جهنمی !!! نصیبم شد . اونم با بیشترین مدت زمان تبلیغ ! گله ها و غرغرهام نتیجه نداشت و منم دیگه زود تسلیم شدم و گذاشتم رو حساب توفیق اجباری و حکمت خدا. حالا منو بگو که تا الان با بچه جماعت سر و کله نزده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم. اصلا چه جور مباحثی براشون جذابه … شخصی مثل من که اغلب قبل از ارائه ها و برنامه ها فاقد استرس کامل بود، حالا دائم نگران این بودم که چه خواهد شد …
عکس تزئینی ست!
با معاون پرورشی دبستان هماهنگ کردم و بالاخره صبح امروز - شنبه - رفتم مدرسه . ساعت اول به خاطر یکسری مسایل موندم دفتر مدرسه. خیلی دیدنی بود. بچه ها دونه دونه گریه کنان میومدن دفتر که دلمون درد میکنه و حالت تهوع داریم. طفل معصوم ها چنان اشک میرختند که دلم ریش میشد. فکر کنم ویروسی چیزی گرفتند بودند .
خلاصه ساعت دوم شد و من رفتم کلاس ششمی ها ! اولین کلاس میتونم بگم عالی بود و همه چی خیلی خوب پیش رفت. بچه ها کاملا همکاری کردند و جالب تر اینکه تمایل داشتند دوباره این جلسه تکرار بشه و آخر جلسه یه سینه زنی کوتاه و دعا هم داشتیم . البته آخرای کلاس بود که ارزیابمون اومدند و بچه ها خدایی سنگ تموم گذاشتند.
هرچقدر کلاس قبل ایده آل بودند ، کلاس ششمی ها دوم آتیش پاره بودند. یعنی جوری که نصف بیشتر وقت گذشت به اینکه بگم حرف نزنید. من به هر حربه ای متوسل شدم تا ساکت بشن اما فایده نداشت. بهشون میگم درباره قیامت سوال بپرسید طرف بلند شده خاطره فلان کس که بی ربطه رو تعریف میکنه !! آخ امان از دست این بچه ها… اما خدایی بچه های خوب هم داشتند.
اما کلاسی که ساعت آخر رفتم پنجم بودند و معلمشون حسابی از قبل آمادشون کرده بود (خدا خیرش بده) . این کلاس هم خوب بود. منتها بدیش این بود که نیم ساعت بیشتر نبود و خیلی سخت بحث رو جمع کردیم.
تازه فهمیدم که معلم دبستانی ها بودن چقدر سخته. این از اولین روز… حالا برای رزوهای بعدمون دعا کنید.