ماجرای دید و بازدید امام رضا(ع) با مؤسس حوزه علمیه قم در برزخ
عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان
نمیشناسد؛ میخواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمیکند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرتهای پاک را به خوبی راهنمایی میکند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.
آنچه در ادامه میآید دو حکایت از عنایت ثامنالحجج(ع) به دو عالم دینی است که از کتاب «کرامات امام رضا(ع)» به قلم حسین صبوری نقل میشود:
اسمش را رضا بگذار
کسی دورتر از ضریح، در سمت بالاسر، در میان جمعیت انبوه زائران ایستاده و با صدایی که چندان بلند و واضح نیست با امام رضا(ع) راز و نیاز میکند، این چندمین قطره اشکی است که خانه چشمانش را ترک کرده، از روی گونههای چروکیدهاش، غلتان پایین میآید تا به زیر چانهاش میرسد و فرو میافتد.
صدای زمزمههای عاشقانه و عارفانه زائرانی که از سراسر جهان، با سنین، رنگها، زبانها و جنسیتهای مختلف، گرد ضریح مقدس آقا جمع شدهاند فضا را پر کرده و به روحانیت آن افزوده است. کسی به کسی کاری ندارد و هر کس توی عالم خوش است و حرف خودش را میزند، اما مخاطب همه یکی است، امام رضا(ع)!
او هم بی آنکه به فکر پاک کردن اشکهایش باشد، با صدای که تنها خودشان را میشوند و آقایش، میگوید: «آقا جان! دیگر دارد دیر میشود، من که پیر شدهام، همسرم هم دیگر جوان نیست! از برکت وجود شما، همه چیز دارم؟ خانه، زندگی، ثروت، همسر و چند دختر خوب! اما… اما آرزو دارم که پسر هم داشته باشم، یک پسر خوب و مؤمن! آن وقت دیگر هیچ چیز در زندگی، کم و کسر ندارم. فامیل هم دیگر نمیتواند سر کوفتم بزنند و پسر داری شان را به رخم بکشند و بگویند؛ بچه دختر که بچه خود آدم نیست، بچه مردم است، این بچه پسر است که بچه خود آدم حساب میشود… نسل هر کسی از طرف پسرش ادامه پیدا میکند،… و از این حرفها. میدانی که من از ترس زخم زبانهای مردم، به خصوص فامیل همسرم، یواشکی تهران را ترک کرده و به بهانه یک سفر کاری و تجاری به مشهد آمدهام تا همین را از شما بخواهم، حتی همسرم هم خبر ندارد که من اینجا آمدهام. خواهش میکنم نگذار از اینجا دست خالی برگردم. تو پیش خدا آبرو و اعتباری داری، خدا حرف تو را زمین نمیزند، لطف کن و از خدا بخواه تا این حاجت مرا برآورده سازد….
تازه از راه رسیده و هنوز احوالپرسیاش به آخر نرسیده که صدای کوبه در حیاط به گوش میرسد: - تق تق تق… احوالپرسی را ناتمام گذاشته و به سمت درب حیاط حرکت میکند. از کنار حوضی که آب زلالی دارد و چند ماهی قرمز و طلایی در آن عاشقانه یکدیگر را تعقیب میکنند عبور میکند و پیش از آنکه از دو پله آجری بالا برود با صدای بلند میپرسد:
- کیست؟
و صدای ضعیفی را میشوند که جواب میدهد: - منم، شیخ.
گرچه صدا آشنا است، ولی هرچه فکر میکند یادش نمیآید که این شیخ کیست! در را که باز میکند یکباره گل از گلش شکفته میشود و در حالی که برای معانقه آغوش میگشاید میگوید: به به! سرور عزیزم جناب آقای شیخ رجبعلی خیّاط چه عجب از این طرفها؟! هر مطلبی که بود، خبر میدادید بنده خدمت میرسیدم، شما چرا زحمت کشیدید و بنده را شرمنده فرمودید؟! بعد سرش را داخل حیاط میکند و با صدای بلند میگوید:
- یاالله یاالله، آقا شیخ رجبعلی خیاط تشریف آوردهاید، چایی را حاضر کنید…
اما شیخ میگوید: زحمت نکشید، مزاحم نمیشوم، کار دارم و باید خیلی زود رفع زحمت کنم. خدمت رسیدم تا زیارت قبول بگویم و…
تا این را میشنود، جا میخورد و در حالی که چشمانش گرد شدهاند میپرسد: کدام زیارت آقا؟!
مگر شما به زیارت آقا امام رضا(ع) مشرف نشده بودید؟
و او در حالی که با نگاهی محتاطانه به اطراف و داخل حیاط میاندازد، تنِ صدایش را پایین میآورد و میگوید: چرا، ولی هیچکس از این مطلب خبر نداشت، حتی همسر و دخترانم! حالا نمیدانم شما چگونه با خبر شدهاید و…
و شیخ حرفهای او را قطع میکند و با لحنی ملایم و مطمئن میگوید: تو از طریق امام رضا(ع) از خدا پسری خواسته بودی، حضرت فرمودند؛ «خداوند متعال به او پسری عطا خواهد فرمود، بگویید اسمش را رضا بگذارد».
با شنیدن این کلمات، زانوانش سست میشوند و همانجا روی زمین مینشیند، دستهایش را به سوی آسمان بلند میکند و در حالی که اشک گرمی بر چشمانش حلقه میزند رو به آسمان کرده و عرضه میدارد: «خدایا متشکرم»، بعد هم به سمت مشهد میچرخد و میگوید: «آقا جان! ممنونتم» وقتی رو برمیگرداند میبیند شیخ دور شده است و صدای همسرش را از دور میشنود که با صدای بلند میپرسد: چه شده است؟ نکند اتفاق بدی افتاد باشد…؟(1)
همه چیز از ماست
به خودم اجازه نمیدادم از بالاسر، خدمت آقا امام رضا(ع) مشرف شوم آن روز هم مثل همیشه از پایین پای مبارک، خدمت آقا مشرف شدم. چون اطراف ضریح شلوغ بود، یک کنار ایستادم و با همان سادگی آذری، سفره دلم را برای آقا باز کردم و گفتم: آقا جان! میدانی که من یک طلبه آذری هستم که با هزار امید از تبریز به راه افتادهام و با دور شدن از همه فامیل و آشنایان، این همه راه را تا به اینجا آمدهام تا بلکه بتوانم زیر سایه شما درسی بخوانم و به اسلام خدمتی بکنم. اینجا هم که به غیر از شما کسی را ندارم. پولهایی که داشتم ته کشیده و حالا حتی یک ده شایی هم توی تمام جیبهایم یافت نمیشود.
اگر باور نمیکنی میتوانم آستر جیبهایم را در آورم و نشانت بدهم. اما نه! گمان نمیکنم که نیازی به این کار باشد. مطمئنم که همین جوری هم حرفهایم را باور میکنی. آخر من غریبم، تو هر غریبی و درد غربت را میدانی، هر چند که گمان نمیکنم درد بیپولی را چشیده باشی! خواهش میکنم توی این شهر غریب، دست مرا بگیر و… بعد هم، عقب عقب از محوطه کنار ضریح خارج شدم و در همان حال گفتم: من میروم داخل صحن و دوری میزنم و بر میگردم. تا آن وقت هر فکری که میخواهی بکنی، بکن.
توی ایوان طلای صحن آزادی که رسیدم، نعلینهایم را انداختم روی زمین که بپوشم. یک پایم را که کردم توی نعلین، صدای مردی را شنیدم: آقا، این مال شماست. این را که گفت، کتابی را که با کاغذ کراف، بسته بندی شده و نخی اطرافش بسته شده بود به دستم داد. پیش از آنکه لنگه دیگر نعلینم را به پایم کنم، مشغول باز کردن بسته شدم. کتاب را که باز کردم، چشمم افتاد به چند اسکناس درشت تا نخورده! تا خواستم بگویم که «این کتاب و این پولها مال من نیست و شما مرا با کس دیگری اشتباه گرفتهاید» دیدم از آن مرد خبری نیست. تا غروب به دنبالش گشتم اما از او خبری نبود که نبود! با خودم گفتم:
- حتماً این پول را آقا امام رضا(ع) برای تو فرستاده، نگران مباش و خرجش کن، حالا اگر آن مرد را پیدا کردی و معلوم شد که پول مال تو نبوده، خوب کم کم بهش پس میدهی. و با این فکر از حرم خارج شدم و پولها را خرج کردم. اما همیشه ته دلم ناراحت بودم که نکند این پول مال کس دیگری بوده است و….تا این که در روز سوم تیرماه سال 1347، وقتی که دوباره از همان پایین پا، خدمت آقا مشرف شدم و مسئله را مطرح کردم، ناگهان دیدم از مردم و ضریح خبری نیست و آقا در جای همیشگی ضریح با لباسهایی سبز و نورانی و چهرهای محور شده در هالهای از نور ایستاده و خطاب به من فرمود: «همه جا، همه چیز از ماست!»(2)
دید و بازدید
شب اول قبر آیتالله شیخ مرتضی حائری قدس سرّه، برایش نماز لیلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بین مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم،. چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن… وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور و وحشتافزا! صداهایی نامأنوس که موهایم را بر بدنم راست میکرد. به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود. بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد. بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: - خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….
همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد. هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. نوری چشم نواز آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، آن هم چه ترسی! هرگز در تمام عمرم تا به این حد نترسیده بودم. اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
بعد به خودم جرأت بیشتر دادم و پرسیدم: راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.
و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا(ع) هستم. آقای حائری! شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید من هم 38 مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود 37 بار دیگر هم خواهم آمد.(3)
پینوشتها:
1_(حجتالاسلام محمدمحمدی ریشهری)
2_(حجتالاسلام صفائی)
3_(ناقل آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی(ره))
منبع: فارس