وقتی «بنی آدم» در کوچه «بنی هاشم»، اعضای یک پیکر نبود!
توی گرماگرم خرداد بود که گرفتمشان. مثل خودشان از خوشحالی بال در آورده بودم. دیگر به آرزویی که از کودکی ها توی دلم مانده بود رسیده بودم. هوای ظهرگاهی قم مثل همیشه بی نهایت گرم بود. بی امان سر و صدا می کردند و یک لحظه آرام نداشتند. مدام تقلایشان را می دیدم، بی قراری شان حد و مرز نمی شناخت. به حرم که رسیدم، از توی کیسه در آوردم و گذاشتمشان روی سنگفرش های انتهای صحن مسجد اعظم، درست روبروی گنبد. تازه نوجوان بودند، اما خودشان بودند؛ همان ها که عمری دلم برای داشتن حتی یکی شان قنج می رفت. یک جفت کبوتر سفید کاکلی و پاپری که حالا از شدت گرمای خرداد قم، برای یک قطره آب و شاید یک آسمان پرواز، له له می زدند.
نه اینکه ندانم، اما تکان های زبانشان می گفت که تشنه هستند. توی لیوانی یک بار مصرف برایشان آب آوردم. اول کبوتر نر را گرفتم که آب بدهم، اما هر چه کردم نخورد که نخورد. چند دقیقه ای نازش را کشیدم که آب بخورد، اما با اینکه عطش داشت از پا درمی آوردش، نوک به آب نزد. گفتم از چه می ترسی؟ بخور دیگر! به اندازه کافی آب هست، آنقدر که به اهل حرم ات هم می رسد این آب. وقتی دیدم که خیلی طالب است، برایش روضه آب خواندم و اشک ریختیم. هنوز در کنج صحن مسجد اعظم نشسته بودیم. قدری که گذشت، کبوتر ماده را آوردم که آب بخورد، بعد از چند لحظه شروع کرد به آب خوردن. سیراب که شد، کبوتر نر رفت سمت لیوان و شروع کرد به خوردن آب… آه، شصتم خبردار شد. چقدر این کبوتر ها آدمند؛ اینها دیگر ادب را از که آموخته اند؟ چقدر خوب می دانند - که همیشه - زن ها تشنه تر و مقدم ترند. اصلا بال که می زدند، انگار فهمیدگی از پرهایشان به زمین می ریخت. آب خوردن کبوتر ها، آدم را آّب می کند. و با هر جرعه ای که نوشیدند، من و چشمانم آب شدیم.
هر کس که می دید، همان لحظه عاشق شان می شد، بس که همچون عروس، زیبا بودند. می گفتند می خریمشان، به هر قیمتی هم که بگویی. و من همیشه می گفتم یک عمر دنبال این پرپر های پاپریِ کاکلی بودم، تازه پیدایشان کردم، این ها را برای دل خودم خریده ام، فروشی نیستند، حالا به هر قیمتی هم که باشد. وقتی قرار بود شهدای گمنام بیایند دانشگاه قم، قرار شد درمراسم تدفین روی دو تابوت شهدا این دو کبوتر را بگذاریم، اما نشد. یعنی آنقدر مشغله داشتیم که نرسیدیم. تابستان که از راه رسید، تخم گذاشتند و بعد از چند روز، دو تا جوجه سفید کاکلی داشتیم که کپی برابر اصل پدر و مادر بودند. بعد از مدتی اما یکی از گرمای تابستان مرد و دیگری از سرمای پاییز. گفتم اینطور که نمی شود، باید این ها را ببرم خانه خودمان. اینجا که باشند خیلی اذیت می شوند. آخر با هزار مصیبت و سختی که بود، از قم رساندمشان تهران. توی مترو داخل ساک، مدام وِول می خوردند و بق بقو می کردند. در آن شلوغی مترو و ایضا ترمینال، خنده ام می گرفت از شیطنت هایشان. به تالش که رسیدیم، مادرم وقتی دید، دلش رفت برایشان. می گفت چقدر خوشگلند این ها. کبوتر نداشته و ندیده که نبودند، آخر پدر و مادر شهیدی زمان جنگ، یک جفت کبوتر داده بود که بعد از چند سال تعداد کبوترها شده بود حدود چهارصد تا. اما گویا اینها قصه شان فرق می کرد، انگار در عمرش همچین کبوترهایی ندیده بود.
در خانه مان که بودند، زندگی بر وفق مرادشان بود. اضافه کنید به این ها، قدم زدن های دو نفری در هوای آزاد را. اصلا هوای زمستان مرطوب تالش، خیلی دلپذیر بود برایشان. توی حیاط می پریدند و چرخ می زدند برای خودشان. پابه پای مرغ و خروس ها می رفتند و دانه می خوردند. صبح ها که صدای قشنگ بق بقویشان بلند می شد، عکس العمل همه موقع شنیدن صدایشان خنده بود. می گفتم دیگر وقتش است، باید کم کم یک لانه بزرگ تر برایشان دست و پا کنیم. قم که بودیم، کبوتر نر چوب های جارو را میکَند، تا برای ماده اش لانه ای درست کند. می گفتم آخر این زبان بسته ها نه بنیاد مسکن دارند و نه مسکن مهر، باید به همین جارو ها قناعت کنند. باید بروند خانه شان را «جارو» کنند. اصلا آتش پاره ای بودند برای خودشان. بیشتر از هر چیزی به نظافت اهمیت می دادند، همه اش نوکشان لابلای پرهایشان می چرخید و خودشان را تمیز می کردند.
یک روز در نزدیکی های صبح، بین خواب و بیدار بودم و صدای مادرم را شنیدم که می گفت: از توی حیاط صدا می آمد، فکر کنم گربه..! همین یک کلمه تمام حرفش را می رساند: گربه! دیگر منتظر تمام شدن جمله اش نشدم، شنیدن همین نصفه جمله کافی بود تا ناخودآگاه از جا بپرم. هنوز جمله مادرم تمام نشده بود که دویدم سمت در، اصلن نیازی نبود که بدانم آن روز در تقویم چندم است و دقیقا چه روزی ست و مناسبتش چیست؟ پله ها را سه تا یکی پایین آمدم. از همان بالا که حیاط را نگاه می کردم، یک مشت پر ریخته بود جلوی لانه شان، اما نه.. امکان ندارد! جلوتر که رفتم، هنوز بارقه ای از امید در دلم بود. هنوز باور نکرده بودم حقیقت را. خیلی دلم می خواست که آنچه مادرم شنیده و گفته اشتباه باشد. با خود می گفتم ای کاش دروغ باشد، آخر گربه که اینقدر وحشی نیست. حیف این کبوترها نیست؟ آخر چطور دلش می آید که چنین کند؟ چقدر منتظر بودم من، آخر همین روزها قرار بود تخم بگذارند. قدری رفتم جلوتر، در لانه شان انگار با زور باز شده بود. پشت در را که نگاه کردم، دلم آتش گرفت. خون بود که از در جاری بود؛ و یک مُشت پر، پُشت در و یک مُشت دیگر توی حیاط.
دلم را غمی سنگین گرفت، تازه بال های بغضم وا شده بود. می خواستم پر بزنم به هوای گریه، اما توان پر زدن توی بال هایم نبود. معجون سکوت خورده بودم انگار. صدایم در نمی آمد. مبهوت مانده بودم و تنها نگاه می کردم. آخر اینی که می دیدم، صحنه ای نبود که - برای من - تنها یک اتفاق صرف بوده باشد. در، کبوتر، خون، پر، کبودتر.. من این صحنه ها را بارها و بارها شنیده و تصور کرده بودم و حالا اما عینی می دیدمشان. دنیا دور سرم می چرخید، سرم سیاهی می رفت. در دلم گفت ای کاش این پرها را هم یا می خورد و یا با خود می برد و اثری از آن ها باقی نمی گذاشت تا دیدنش زجرم ندهد، که اینگونه ننشینم جلوی لانه و پرهای سفیدی را نگاه کنم که تا چند دقیقه پیش، بر تن کبوتر ها بود. یاد خاطرات بودنشان، همگی یک آن از برابر چشمانم عبور کرد. و حالا من مانده بودم و دو مشت پر و یک در خونبار و یک دیوار خونین و یک جوی سرخ.
* * *
با خود گفتم می بینی، چه مجلس روضه ای آمده ایم اول صبحی! چه مرثیه خوانی، عجب تعزیه ای. گاهی چه بد شیرفهم می شویم و چقدر خوب می فهمیم. بهای بعضی دانستن های خوبمان چقدر بد و سنگین است. آدم بخاطر از دست دادن کبوتری که «حیوان» است، تا این حد ناراحت می شود تا مدت های مدید. هر بار هم که یادشان می افتد، غمگین می شود. حالا اگر آدم آنچه که از دست داده، «انسان» باشد و همدم زندگی اش، یعنی همسرش باشد چه می شود؟ پس چه آمد بر سر زهرا و چه گذشت بر روزگار علی. اصلن تو بگو آسمان آن روز که به خانه کبوتری شان حمله شد چه رنگی بود؟ چگونه بعد از آن روز آتش بار بین آن همه دود، نفسی راحت کشید بنی هاشم، توی کوچه ای که «بنی آدم اعضای یک پیکر» نبودند. پس حال و روز علی چون شد، وقتی قطره های خون را دید. دیگر از دستش چه کاری ساخته بود؟ چه می توانست بکند؟ با همان دستی که طناب مصلحت از کار انداخته بودش، چگونه می توانست بتکاند چادری را که خاکی بود. در کدام سمت کوچه می گشت، تا پیدا کند گوشواره گم شده خوشبختی را. پس علی چگونه تاب آورد آن فاجعه را دست تنها، و چگونه پیمود این مسیر جان فرسا را بی فاطمه. کسی که بودنش برای علی، به قدر یک لشگر بود، با رفتنش علی را فرمانده لشگری شکست خورده کرد.
شاید نبودن اثری از فاطمه - جز در دلها - و بی نشانی مزارش بر روی این سیاره رنج همین است، اینکه اثری از او و درد و داغش «نبینیم» تا مبادا بیش از این زجر بکشیم. اما داغ کبوترها داغ سنگینی ست. راستی دیشب خواب کبوترها را دیدم. خودشان بودند، پرها و کاکل هایشان همان بود. حالشان خوب بود، اما رنگشان کبود بود. اصلا توی خواب، خیلی «کبودتر» شده بودند انگار.
منبع : دل آباد