• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

  • سخن حضرت آیت الله بهجت درباره مقام حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) در جمع طلاب :" شما در جوار گنج الهی هستید قدر آن را بدانید ***

ماجرای گریه کردن حاج احمد برای بسیجی 17 ساله

14 تیر 1392 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)


جدی بود و نظامی بودن از جمله ویژگی‌های پررنگ شحصیت حاج احمد متوسلیان بود. روای این خاطره حاج مجتبی عسگری است که بسیار شیوا آن را تعریف کرده است:

هر پاسداری که وارد مریوان می‌شد دو شغل داشت. یک شغل رزمی و یک شغل بزمی. چون اداره شهر با بچه‌های سپاه بود. حاجى مرا مسئول شبکه بهداشت مریوان که بیمارستان مریوان هم زیر مجموعه‌اش بود، قرار داد. اولین حرفی که به من زد گفت: مجتبی شنیده‌ای که ضد انقلاب در سنندج به بچه‌های زخمی، آمپول اشتباهی تزریق می کنه و آنها را شهید می کنه؟

گفتم: بله.

گفت: اگر در این بیمارستان مریوان کسی به مجروح نرسد و نیروها شهید شوند، من سقف بیمارستان را روی سرت خراب می‌کنم، اگر مردش هستی بایست؟ گفتم: می‌ایستم.

من مسئول بهداشت مریوان شدم، یکی از بچه‌ها مسئول رادیو تلویزیون، یکی فرماندار و … .

این شغل بزمی‌مان بود. شغل رزمی‌‌یمان هم مسئول تخریب و امدادگر عملیات بودم.

یک روز به احمد گفتم: می‌خواهم به مرخصی بروم. گفت: نمی‌شود. گفتم: می‌خواهم ازدواج کنم. احمد در این قضیه خیلی با بچه‌ها راه می‌آمد. قبول کرد و گفت: چهار، پنج روز وقت داری بروى و برگردى. گفتم: نمی‌شود! فقط رفت و برگشتم به یزد 4 روز طول می‌کشد. یعنی فقط یک روز آنجا باشم؟ گفت: برو و زود برگرد.

مرخصی‌ام 20 روز طول کشید. احمد به من خیلی علاقه داشت. نه به خاطر اینکه من خوب بودم بلکه به خاطر همسرم به من احترام می‌گذاشت. به من و علی میرکیانی و سیف الله منتظری و بقیه متأهلین احترام خاصی می‌گذاشت.

مدتى بعد از اینکه ازدواج کردم، باز به مرخصی رفتم. وقتی به بیمارستان مریوان برگشتم سر ظهر بود و سفره پهن بود . بچه‌ها غذا می‌خوردند. غذا را که خوردیم درب اتاق باز شد و شهید ممقانی وارد شد، گفت: مجتبی، برادر احمد با تو کار دارد. گفتم: مگر برادر احمد فهمیده که من از مرخصی آمده‌ام؟ گفت: حتما فهمیده که کارت دارد. من خیلی به خودم مغرور شدم براى اینکه احمد متوسلیان آمده مرا ببیند!

دویدم سمت درب بیمارستان. از کنار دیوار رفتم و همین که در راهرو پیچیدم و چند قدم آن طرف‌تر احمد را دیدم. چهره‌اش غضبناک بود. ترسیدم؛ خواستم برگردم که حاجى گفت: کجا؟

او مسائل شرعی را خیلی رعایت می‌کرد. هیچ وقت نتوانستم به او ابتدا سلام کنم، معمولا او پیش دستی می‌کرد. اما آن روز جواب سلام مرا هم نداد. یقه مرا گرفت و طورى مرا کشید بالا که روی پایم بلند شدم. خیلی پر زور بود.

گفتم: برادر احمد چه شده؟ یقه‌ام را ول کن. هیچ چیزى نگفت. شروع کرد مرا در بخش بیمارستان به دنبال خودش کشیدن. دیدم دکترها و پرستارها ردیف ایستادند و نظاره گر این صحنه هستند. نفر آخر آنها هم همسرم ایستاده بود. معلوم بود قبل از این احمد در اینجا با دیگران دعواهایش را کرده بود.

ممقانی رئیس بیمارستان مریوان و من رئیس شبکه بهداشت کل مریوان بودم. در همین گیر و دار تازه فهمیدم هر مشکلى که پیش آمده، ممقانی انداخته گردن من. به حاجى گفتم: برادر احمد همسرم اینجاست! هواى ما را داشته باش.

احمد در فرماندهی‌اش جایی که به هدر رفتن نیروی انسانی و بیت المال در میان بود رو دربایستی با کسی نداشت.

برگشت بهم گفت: همسرت اینجاست، چشمت کور. می‌خواستی درست کار کنی.

حاجى جایی که صحبت از بیت المال در میان بود، رعایت حال افراد را نمی‌کرد. البته آبروی کسی را هم نمی‌برد. آن روز با من خشن برخورد کرد. مرا به اتاقی برد و درب آنجا باز کرد.

گفت: این چیست؟ دیدم یک جوان 18- 17 ساله روی تخت خوابیده و دست‌هایش خونی و زخمی است. تازه فهمیدم احمد از چه چیزى ناراحت است. نگاه

کردم و متوجه شدم خون روی شلوارش، براى الان نیست. لکه‌هاى خون حداقل براى 2 یا 3 روز پیش است.

گفتم: برادر احمد، این زخمی است.

گفت: من هم می‌دانم زخمی است.

حاجى رو کرد به آن رزمنده و اسم و مشخصاتش را پرسید. یادم هست آن رزمنده گفت که یک هفته است که مجروح شده.

حاجى ازش پرسید: چرا لباست را عوض نکردند؟ چطور غذا می‌خوری؟

رزمنده گفت: با دست.

حاجى پرسید: چرا دستت را تمیز نکردی؟

رزمنده گفت: خودم که چون پاهایم شکسته نمی‌توانم، کسی هم کمکم نکرده. آنجا بود که من یاد آن جمله احمد افتادم که گفت: اگر اتفاقى بیفتد سقف بیمارستان را روی سرت خراب می‌کنم. متوجه شدم اتفاق بدی افتاده، کارم قابل توجیه نبود. حقم بوده که جلوی همسرم این رفتار را با من داشته باشد. این افکار در عرض 20 ثانیه از ذهنم گذشت. با خود گفتم وقتى قضیه را نمی‌دانستم با من آن طور برخورد کرد، حالا که خبردار شدم حتماً کتک خواهم خورد.

تصمیم گرفتم این طور جواب دهم که من رئیس شبکه بهدارى هستم. بهدارى 10 بیمارستان، 10 درمانگاه، 30 شبکه روستایى دارد. رئیس بیمارستان و مسئول بخش دارد. مسئول بخش کمک بهیار دارد. کمک بهیار باید این کار را بکند. آقاى ممقانى، رئیس بیمارستان باید جواب بدهد، بیمارستان تشکیلات دارد.

خدا شاهد است « کاف » تشکیلات هنوز در دهان من نچرخیده بود که حاجی فهمید من چه می‌خواهم بگویم. پشتش را به من کرد، فهمیدم دنبال چیزى می‌گردد و قرار است آن چیز به سر من بخورد. به محض اینکه چرخید و حواسش از من پرت شد یواش یواش در اتاق را باز کردم. دیدم بچه‌ها پشت در، گوش ایستاده‌اند.

یادم نیست در از داخل باز می‌شد یا رو به بیرون، خلاصه بچه‌ها به بیرون اتاق یا داخل آن افتادند. پایم را رویشان گذاشتم و فرار کردم. بچه‌ها هم هرکدام به

سمتى فرار کردند. صداى حاجى را مى‌شنیدم که فریاد می‌زد: بایست.

داشتم از بغل دیوار می‌دویدم، به پیچ راهرو که رسیدم دیدم یک چیزى به سرعت از کنار من رد شد و زوزوه کشان به دیوار اصابت کرد. نگاه کردم دیدم یک چنگال بود

که محکم به دیوار خورده و گچ دیوار به زمین ریخت. اگر این چنگال به گردن من خورده بود کارم تمام بود. خلاصه به سمت حیاط بیمارستان دویدم.

بچه‌ها جلوى احمد را گرفتند. حاجى به من گفت: تو قول دادى در بیمارستان به مجروحان رسیدگى کنى، تو مرد نیستى، حرفت حرف نیست.

حق هم داشت. وقتى احمد عصبانى می‌شد در بین بچه ها به هم می‌گفتیم به اصطلاح آمپر چسبانده. آمپر شد صد، شد هشتاد، شد شصت، شد چهل. وقتى به چهل می‌رسید، می‌دانستیم دیگر مشکل ندارد و عصبانیتش فروکش کرده است. معذرت خواهى کردم و گفتم: دیگر این کار را نمی‌کنم. اما گفت :نه تو را ول نمی‌کنم. شب ساعت 9 به سپاه بیا.

پیش خودم گفتم باشد تو از اینجا برو، تا شب خدا بزرگ است.

سر ساعت 9 باید می‌رفتم مقر سپاه مریوان. ساعت 8 شب به همسرم گفتم: پاشو با هم برویم. گفت: من نمى‌آیم، اگر بیایم یک چیزى به تو می‌گوید و آن وقت ممکن است من چیزى به او بگوییم که بد باشد، زشت است من به برادر احمد چیزى بگویم.

گفتم: تو بیخود می‌کنى چیزى بگویى، دعوا که نداریم. من هم زیرک بودم می‌دانستم اگر خانمم باشد، برادر احمد اقدام آنچنانى نخواهد کرد. سر ساعت

9 به اتاقش رفتیم. یک میز کوچک چوبى و یک صندلى داشت که پشت آن نشسته

بود. من وارد اتاق شدم و کنارش رفتم. به فاصله 10 ثانیه بعد هم همسرم وارد شد. قیافه احمد اخمو بود. یک دفعه که چشمش به خانمم افتاد گفت: چرا همسرت را همراه خودت آوردى؟

گفتم: یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله (بلا تشبیه) فضا عوض شد. البته از اول هم قصد برخورد نداشت. بعد بلند شد مرا در آغوش گرفت و گریه کرد و گفت پدر و مادر این رزمنده‌ها، آنها را به ما سپرده‌‌اند باید از آنها مواظبت کنیم.

می‌گویند احمد خشن بود، احمد قاطع بود. خشونت طلب نبود. در دستورات نظامى خشک بود. آن شب احمد از من و خانمم عذرخواهى کرد و گفت: مجتبى حقش بود، اما من هم تندروى کردم.

 

 2 نظر

حاجی من دستمو گم کردم

11 تیر 1392 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)


عملیات تموم شد . منطقه دست ما بود
یه شب سخت ولی صبحی دلنشین
حاجی همه رو جمع کرد . میخواست آمار بگیره
کل گردان که جمع شدن حاجی بلند گفت :
بچه ها حواستون جمع باشه ممکنه پاتک بزنن
هر کسی هر چیزی کم داره بگه
اونایی که گفتم دست راستشون بالا
تعدادی دستاشونو بالا بردن و حرفشونو گفتن
حاجی گفت دیگه کسی نبود ؟
یه نفر پا شد و گفت حاجی من موندم
حاجی گفت : پس چرا دستتو …. حرفش نا تموم موند
همگی نگاهمون برگشت سمتش
با خنده گفت : حاجی من دستمو گم کردم
یکی زاپاس دارین ؟
حاجی اشکش سرازیر شد




 نظر دهید »

خاطراتی از همراهی رهبری‌ و شهید بهشتی

07 تیر 1392 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)

آنچه در پی می‌آید خاطراتی است از همراهی رهبر انقلاب و شهید بهشتی از زبان آیت‌الله محمدعلی موحدی كرمانی عضو شورای مركزی جامعه روحانيت و شورای مركزی حزب جمهوری اسلامی، كه پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، آن را در آستانه سالروز شهادت شهید بهشتی منتشر می‌كند.

ماجرای تشكیل حزب جمهوری

ما معمولاً تابستان‌ها به مشهد می‌رفتیم. تابستان سال ۱۳۵۵ بود یا ۱۳۵۶. در مشهد به مرحوم ربّانی املشی برخوردم كه از دوستان قدیمی و صمیمی‌ام بود. پرسید: «كی آمدید؟» جواب دادم: «همین تازگی‌ها آمده‌ام.» گفت: «پس به دیدنت می‌آییم.» گفتم تشریف بیاورید. نشانی منزل را گرفت و گفت: «با آقای خامنه‌ای می‌آییم.» آن موقع آیت‌الله خامنه‌ای در مشهد بودند. با هم قرار گذاشتیم. پیش از ظهر بود كه آقایان تشریف آوردند. یك ساعتی با هم نشستیم. در بین صحبت‌ها این مسئله مطرح شد كه چه خوب است تشكلی به‌وجود آوریم. این فكر در جمع‌مان مورد پسند واقع شد. جمع اصل قضیه را پذیرفت.

تشكل نیاز به جذب افرادی دارد كه در واقع این افراد مؤسس آن می‌شوند. صحبت شد كه آیت‌الله دكتر بهشتی هم مشهد هستند و بهتر است با ایشان هم صحبت كنیم تا اگر اصل قضیه را پذیرفتند، ایشان هم به جمع ما بیاید. همان موقع راه افتادیم. دوستان منزل آقای بهشتی را بلد بودند. آقای خامنه‌ای فولكسی داشتند، سوار شدیم و ایشان رانندگی می‌كردند. یادم هست كه فولكس ایشان سر و صدا و تق و توق زیادی می‌كرد. مرحوم ربّانی املشی به شوخی گفت: «ما خجالت می‌كشیم سوار این ماشین شویم. هر كس صدای این ماشین را بشنود، می‌گوید این‌ها كی هستند؟!» همگی خندیدیم.

 

شهید بهشتی و حضرت آقا


در راه هنوز به منزل آقای بهشتی نرسیده‌ بودیم كه دیدیم دكتر باهنر می‌خواست از یك طرف خیابان به آن طرف برود. به ایشان رسیدیم. به نظر می‌رسید صبحانه‌ای تهیه كرده بود. گفتیم ما در فكر چنین تشكلی هستیم، شما هم با ما بیا. ایشان هم گفت: «چشم!» ایشان هم آمد و چهار نفر شدیم. به ایشان گفتیم كه می‌خواهیم به منزل آیت‌الله بهشتی برویم. شهید بهشتی دم در آمد. گفتیم كه می‌خواهیم قدری راجع به موضوعی صحبت كنیم. ایشان عذر خواستند و گفتند كه نمی‌شود، چون آن موقع جلسه یا مهمان داشتند. برای جلسه‌ی بعد قرار گذاشتیم. خاطرم نیست كه روز بعد بود یا عصر همان روز. در جلسه‌ی با شهید بهشتی ایشان پذیرفتند كه ایجاد این تشكل كار خوبی است. به این ترتیب پنج نفر شدیم. گفتیم حالا بنشینیم ببینیم چه كسانی می‌توانند در این كار با ما هم‌فكر باشند تا آنها را جمع كنیم. شروع به شناسایی افراد در تهران و قم و مشهد كردیم تا با آنها صحبت كنیم.

 

در قم آیت‌الله مشكینی، آیت‌الله مؤمن و آیت‌الله طاهری خرم‌آبادی. یادم نمی‌آید در قم غیر از این‌ها شخص دیگری را پیدا كرده باشیم. در تهران آیت‌الله مهدوی‌كنی و چند نفر دیگر. آقایان هاشمی و منتظری هم مورد نظرمان بودند كه آن موقع این دو نفر در زندان بودند. البته برخی مثلاً در روحانیت مبارز بودند كه بعدها ملحق شدند، ولی تا آنجا كه یادم می‌آید، در این مرحله‌ی تشكل حزب نبودند. در مشهد هم آقای طبسی و شهید هاشمی‌نژاد بودند. با این‌ها صحبت و مذاكره شد و در جریان قرار گرفتند و قرار شد اعضای اصلی و مؤسس باشند. پیش از اتمام سفر مشهد، تصمیم گرفته شد كه در تهران هم جلسه‌ای تشكیل بدهیم.

ما برای تنظیم اساسنامه‌ی حزب، جلسات سرّی متعددی داشتیم. پس از پیروزی انقلاب مسئله آشكار شد و حزب جمهوری اسلامی اعلام موجودیت كرد. به دنبال آن جلسات هم تشكیل می‌شد. در جلسه‌ای كه همه‌ی اعضا دعوت شده بودند تا شورای مركزی و شورای داوری و شورای افتاء (۱) را انتخاب كنند، یادم می‌آید مرحوم حاج احمدآقا هم شركت كردند. اول شورای مركزی تعیین شدند و بعد، اعضای شورای داوری و شورای افتاء نیز مشخص شدند.

نشستن در این جلسه حرام است!

یكی از اعضای وقت شورای مركزی جامعه‌ی روحانیت، به دلایلی كدورتی از حزب داشت؛ در شورای مركزی جامعه‌ی روحانیت و در غیاب شهید بهشتی تعبیر بدی درباره‌ی حزب و در مورد شهید بهشتی به كار برده بود؛ كلمه‌ای كه شاید قدری موهن بود. تلقی‌اش این بود كه شهید بهشتی نقش اصلی‌ای را در این حزب دارد. آن موقع شهید بهشتی دبیركل حزب بود. آن شخص درواقع شبه عقده‌ای از حزب داشت و از این ‌رو تعبیر موهنی در مورد ایشان كرد. خوب یادم هست به محض این‌كه این تعبیر را به كار برد، آقا به‌قدری ناراحت شدند كه گفتند: «نشستن در جلسه‌ای كه به آقای بهشتی توهین می‌شود، حرام است» و بلند شدند. شما از همین مورد می‌توانید به رابطه‌ی آقا و دكتر بهشتی پی ببرید.

 آقا فوق‌العاده به شهید بهشتی علاقمند بودند. وقتی می‌خواستیم خبر شهادت آیت‌الله بهشتی را به آقا بدهیم، واقعاً نمی‌دانستیم چگونه بگوییم. آن موقع آقا بر اثر سوء قصدی كه به ایشان شده بود، مجروح بودند. وقتی این خبر را شنیدند، بسیار برایشان ناگوار بود.

۱) در این شورا عضویت آیت‌الله خامنه‌ای و شهید بهشتی را مطمئن هستم. احتمال می‌دهم آیت‌الله ربّانی املشی هم در شورای افتاء بود. اسامی بقیه‌ی اعضا در خاطرم نیست، چون من در آن شورا نبودم و در شورای مركزی و شورای داوری بودم. اما علی‌القاعده این شورا در تبیین خطوط اصلی حزب و برنامه‌ها و احیاناً فرازهایی نقش داشتند كه باید در اساسنامه قرار می‌گرفت. در واقع از اسلامیت حزب صیانت می‌كردند.

 

 1 نظر

روایت زن آمریکایی که به واسطه یک شهید باحجاب شد

06 تیر 1392 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)


شهید «جواد اسدالله‌زاده» از شهدای هفتم تیر است که به سال 1329 در مشهد مقدس به دنیا آمد؛ با توجه به شرایط خانواده، فعالیت‌های مذهبی و سیاسی او از دوران کودکی با شرکت در دوره‌های آموزش قرآن و آموزش‌های سیاسی آغاز گرفت؛ فعالیت‌های وی در دوران دبیرستان بیشتر شد و ورود به دانشگاه میدان عمل وسیع‌تری برای تعهدات الهی و انسانی‌اش بود.

وی بعد از خدمت سربازی، تحصیلات مقطع فوق‌لیسانس و دکترا را در آمریکا دنبال کرد؛ شهید اسدالله‌زاده در دوران اقامتش در آمریکا، انجمن‌های اسلامی دانشجویان را پایه‌گذاری کرد؛ با اعلان عزیمت امام خمینی(ره) به ایران رساله دکترای خود را نیمه‌تمام رها کرد و به فرانسه رفت و از آنجا به تهران آمد. وی پس از ورود به ایران به تدریس اقتصاد اسلامی در دانشگاه فردوسی مشهد پرداخت؛ در ادامه فعالیت‌های خود به معاونت بازرگانی منصوب شد و سرانجام در هفتم تیر 1360 به همراه شهید بهشتی و 72 تن از یارانش با انفجار بمب در دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط منافقین به شهادت رسید.

در سالروز شهادت «جواد اسدالله‌زاده» به گفت‌وگو با «صدیقه اختیاری» همسر این شهید انقلاب اسلامی می‌نشینیم.

* شاگرد شهید اسدالله‌زاده بودم

بنده متولد مشهد مقدس هستم؛ در سال 58 بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه الزهرا(س) تهران، به مشهد بازگشتم؛ بعد از بازگشت به مشهد، در راستای بالا بردن سطح آگاهی، در کلاس‌های شهید اسدالله‌زاده که در دانشگاه فردوسی پیرامون اقتصاد اسلامی برگزار می‌شد، شرکت کردم.

بعد از مدتی، با توجه به اینکه بنده و شهید اسدالله‌زاده از نظر عقاید و طرز تفکر به هم نزدیک بودیم، ایشان از من خواستگاری کرد؛ بعد از آشنایی خانواده‌ها و برگزاری مراسم خواستگاری، توسط شهید هاشمی‌نژاد به عقد هم درآمدیم.

زندگی مشترک من و شهید اسدالله‌زاده در تهران آغاز شد.

* می‌گفت زنان باید پا به‌پای مردان حرکت کنند

شهید در رابطه با فعالیت‌هایش با من صحبت نمی‌کرد؛ او از صبح زود می‌رفت و شب‌ها دیر وقت می‌آمد؛ او اعتقاد داشت، خانم‌ها هم باید در کنار آقایان سعی کنند خودشان را از جهت مسائل اسلامی ارتقاء دهند و فقط خودشان را درگیر کار منزل نکنند.

همسرم نوارهای کاست و کتاب‌های متعددی به خانه می‌آورد؛ نوارها را می‌داد و می‌گفت: «موقعی که کار منزل انجام می‌دهی این نوارها را هم گوش کن».

* پیش‌بینی شهید اسدالله‌زاده از جریانات مفتضحانه بنی‌صدر

شهید اسدالله‌زاده، شم سیاسی قوی داشت؛ در بحث انحرافات بعد از انقلاب به ویژه بحث بنی‌صدر و منافقین صحبت‌های روشنگرانه‌ای می‌کرد؛ حتی پیش‌بینی کرده بود و می‌گفت: «بالاخره این بنی‌صدر به شکل مفتضحانه‌ای رسوا خواهد شد». من بعد از شهادت ایشان دیدم که بنی‌صدر فرار کرد؛ تعجب کردم که چقدر پیش‌بینی‌های جالبی داشت و عمیق فکر می‌کرد.

* دانش‌آموزان را با دیدگاه‌های شهید بهشتی آشنا می‌کردم

بعد از پیروزی انقلاب شهید بهشتی در مظلومیت بود؛ کمتر کسی بود که بتواند مردم جامعه را با دیدگاه‌های شهید بهشتی آشنا کند؛ من بعد از فارغ‌التحصیلی در آموزش و پرورش به صورت فی سبیل‌الله کار می‌کردم؛ یادم هست خیلی از دانش‌آموزان از من می‌پرسیدند: «خانم، می‌گویند شهید بهشتی خانه‌های آن‌چنانی دارد در بالای شهر…»؛ من هم باتوجه به تجزیه و تحلیل‌هایی که شهید اسدالله‌زاده کرده بود، پاسخ آنها را می‌دادم.

* اقتصاد اسلامی را تبیین می‌کرد

شهید اسدالله‌زاده با افکار و شخصیت‌های شهید بهشتی، آیت‌الله خامنه‌ای و شهید هاشمی‌نژاد آشنا بود؛ بر همین اساس وارد حزب جمهوری اسلامی شد؛ او در کلاس‌های حزب جمهوری اسلامی که در مسجد توحید تهران برگزار می‌شد، با مرحوم نوربخش، اقتصاد اسلامی را تدریس می‌کرد. مرجع شهید اسدالله‌زاده هم برای تدریس، کتاب دو جلدی اقتصاد شهید صدر بود.

* آخرین دیدار با شهید اسدالله‌زاده

همسرم به همراه اعضای حزب جمهوری اسلامی که از نخبگان بودند و به قول امام خمینی(ره) هر کدامشان یک ملت بودند، روزهای یکشنبه هر هفته در جلسات حزب حضور پیدا می‌کردند که در رابطه با مسائل کل کشور بحث و بررسی می‌شد.

روز هفتم تیر 1360 شهید اسدالله‌زاده که معاون وزیر بود، مطالبی را در رابطه با تورم و مسائل اقتصادی آماده کرد؛ موضوع اصلی آن جلسه در رابطه با رئیس ‌جمهور آینده و بحث اقتصاد کشور بود.

معمولاً جلسات تا ساعت یک شب طول می‌کشید، لذا نگران نبودم. همسرم روز حادثه به منزل آمد؛ در حالی که هیچ وقت پیش نمی‌آمد آن وقت از روز به ما سر بزند؛ دخترم سرماخورده بود؛ او را در آغوش گرفت، بوسید و به من گفت: «جلسه امروز خیلی طول می‌کشد، نگران نباشید؛ درضمن بچه را هم دکتر ببرید» نگاهی به خانه کرد و لبخندی زد و رفت.

ساعت 5 صبح هشتم تیر دیدم خبری از همسرم نیست؛ با منزل شهید اسلامی تماس گرفتم؛ در ابتدا گوشی را جواب نمی‌دادند؛ دوباره تماس گرفتم و خبر انفجار در حزب جمهوری اسلامی را دادند و گفتند شهید بهشتی، همسرم و شهید اسلامی و دیگر اعضای حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسیدند.

* آماده شهادت همسرم بودم

با توجه به اینکه بعد از انقلاب شاهد ترورهای مردم و شخصیت‌ها توسط منافقین بودیم، من آماده شهادت همسرم بودم؛ قطعاً کسی که وارد کارهای اجتماعی و سیاسی در راه اعتلای و پیشرفت اسلام می‌شود، خودش را برای شهادت آماده می‌کند.

* تأسیس انجمن‌های اسلامی در چند ایالت آمریکا

همسرم در وزارت بازرگانی با جمعی از دوستان خارج از کشور فعالیت‌های زیادی داشتند؛ بعد از شهادتش دوستانش تعریف می‌دکردند: «شهید اسدالله‌زاده در خارج از کشور فعالیت‌های زیادی برای آشنایی جوانان با اسلام می‌کرد؛ جلسات زیادی می‌گذاشت، حتی در برخی از ایالت‌های آمریکا، انجمن اسلامی تأسیس کرد»؛ آن موقع وظیفه انجمن‌های اسلامی همین بود که مردم و جوانان را با عقاید اسلامی آشنا کند.

زمانی هم که او در دانشگاه تهران درس می‌خواند، با شهید مطهری و دکتر شریعتی در ارتباط بود و هم خودش با مسائل اسلامی آشنا می‌شد و هم اینکه دیگران را ارشاد می‌کرد.

* زنی در آمریکا به واسطه شهید اسدالله‌زاده باحجاب شد

یکی از خانم‌هایی که بعداً همکار من شد، می‌گفت: «من با همسرم به آمریکا رفتم، حجاب نداشتم. همسرم با شهید اسدالله‌زاده ارتباط داشت؛ گاهی من هم وارد جلسات آنها می‌شدم؛ رفتار و حرف‌های او در آن زمان باعث شد که من متحول شوم، دیدگاه‌هایم نسبت به حجاب و مسائل اسلامی تغییر کند. از همان زمان مقید به انجام دستورات اسلامی شدم».

* دنبال «منیت» نبود

همسرم با تقوا بود؛ در حرف‌هایش «منیت» نداشت؛ بعد از شهادتش او را شناختم؛ او در خانواده ما کارهایش را مطرح نمی‌کرد و بعد از شهادتش برادرم می‌گفت: «برای من عجیب است کسی این قدر فعالیت داشته باشد و دید وسیع داشته باشد و هیچ‌گاه منم، منم نکند».

* همه آشنایان دوستش داشتند

شهید اسدالله‌زاده، خیلی نسبت به فامیل و آشنایان محبت داشت؛ بعد از شهادت او فامیل عنوان می‌کردند: «وقتی که در آمریکا بود، برای همه ما نامه می‌نوشت؛ وقتی هم که به ایران می‌آمد به ما سر می‌زد»؛ او در بحث صله‌رحم خیلی تأکید داشت. متواضع بود و نمونه یک مسلمان واقعی بود؛ به همین خاطر بعد از شهادتش اثر عمیقی روی اقوام گذاشت.

* با حمایت از ولایت راه شهدا را ادامه دهیم

شهید اسدالله‌زاده همیشه می‌گفت: «باید در تمام زمینه‌ها مطالعه زیادی کرد؛ انسان نباید حالت سکون داشته باشد و باید در حال یادگیری و مطالعه باشد». من هم به عنوان همسر وی، این پیام را به مردم به ویژه زنان می‌رسانم که اهل مطالعه باشند.

هر کدام از ما در هر مسئولیتی که هستیم، اسلام ناب محمدی(ص) را بشناسیم، پشتیبان و پیرو ولایت فقیه باشیم و خودمان را بدهکار به انقلاب بدانیم.


 1 نظر

روایتی از عنایت امام زمان(عج) به رزمنده‌ها

04 تیر 1392 توسط عبدالعظیم حسنی (ع)

 

«داوود احمدپور» از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است که خاطرات بسیاری را از روزهای مقاومت رزمندگان در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل دارد؛ وی خاطره‌ای از توسل رزمندگان به امام زمان(عج) و پاسخ این توسل، روایت می‌کند:

***

در زمان جنگ، بخش عظیمی از عملیات‌ها با توسل‌ به امام زمان(عج) انجام می‌شد؛ این توسل به قدری مورد باور رزمنده‌ها بود که بعضاً نوحه‌ها و سرودها حال و هوای خاصی داشت. یادم است یکبار یکی از مبلغان به بچه‌ها می‌گفت: «صاحب‌الزمان یعنی اینکه برای هر کاری از ایشان اجازه بگیریم؛ اجازه گرفتن هم یعنی اینکه رضایت ایشان در همه کارها مورد توجه باشد. انجام کارها بدون رضایت ایشان غصبی است».

بچه‌ها این مسئله را قبول داشتند، سربندهای یا صاحب‌الزمان(عج)، ذکر امام زمان(عج) روی سینه‌‌های همه‌ رزمنده‌ها از روی عشق و علاقه آنها به امام زمان‌شان بود.

امام زمان(عج) هم جواب این عشق و علاقه را با یاری کردن و عنایت و توجه خود می‌دادند؛ بنده بارها توجه ایشان را به دفاع مقدس دیده بودم.

یکی از توجهات، مربوط به عملیات «الی بیت‌المقدس» است؛ در مرحله دوم این عملیات، درگیری شروع شد؛ نیروها از هم پاشیدند؛ بنده به همراه سه نفر از رزمنده‌ها در منطقه بودم؛ فشار آتش دشمن که زیاد شد، حدود 15 - 10 متر به عقب برگشتیم تا بتوانیم هجوم دوباره‌ای داشته باشیم. در همان نقطه چاله تانک بود ـ چاله تانک به جایی می‌گویند که زمین را به اندازه‌ یک تانک کنده‌ باشند ـ دشمن در حال محاصره ما بود؛ در این حاشیه‌ها قرار گرفتیم و شروع کردیم به دفاع کردن.

روی هم رفته یک قبضه آرپی‌جی، 6 تا گلوله آرپی‌جی و 2 تا هم کلاشینکف داشتیم. درگیری با عراقی‌ها که شروع شد، دیدم وسط چاله تانک یک صندوق مهمات است؛ در آن را باز کردم و دیدم 6 گلوله آرپی‌جی هم آنجاست؛ با خوشحالی از این اتفاق عجیب، دفاع را ادامه دادیم؛ درگیری خیلی طولانی شد؛ گلوله کلاشینکف تمام شده بود و فقط آرپی‌جی می‌زدیم. آن روز، من 8 - 7 تا آرپی‌چی ‌زدم؛ محمد زنگنه و مسعود هم هر کدام حداقل 6 ـ 5 تا آرپی‌جی زدند؛ بعد از مدتی مقاومت، دشمن از منطقه فرار کرد؛ ما هم خودمان را به جاده مرزی رساندیم و به بچه‌های دیگر پیوستیم.

صبح روز بعد، ما سه نفر با همدیگر صحبت می‌کردیم؛ من گفتم: «گوشم درد می‌کند، دیشب حداقل 8 تا گلوله زدم». محمد گفت: «من هم حداقل 7 تا گلوله شلیک کردم» مسعود گفت: «منم 5 ـ 6 تا گلوله آرپی‌جی زدم».

بعد گفتیم: «ما که کلاً 12 تا گلوله آرپی‌جی داشتیم؛ پس این همه گلوله از کجا آمده بود؟!». هر سه نفرمان در نگاه همدیگر فهمیدیم آنجا هر چقدر گلوله برداشت کردیم، باز هم بود. چون در هر جعبه فقط 6 تا گلوله جا می‌گیرد؛ روی هم رفته 12 گلوله داشتیم.

در دوران دفاع مقدس موارد زیادی مثل این مسئله دیده می‌شد؛ باران ‌آمدن‌ها، ماه گرفتگی‌ها، گلوله‌هایی که می‌آمد عمل نمی‌کرد و سایر مسائل که نشان از حقانیت انقلاب اسلامی بود و امدادهای غیبی که در صدر اسلام هم رخ داده بود را ما در دفاع مقدس می‌دیدیم.

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17

معرفی حوزه علمیه حضرت عبدالعظیم ع

شهرری، زمانی دارای حوزه‌های بسیار بوده و یک مرکز علمی محسوب می شد که مهم‌ترین عامل آن، حُسن‌ همجواری با مشاهد شریفه سه امامزاده بزرگوار، خصوصاً حضرت عبدالعظیم(ع) است که در این باره یکی از مراجع عالی‌قدر شیعه، حضرت‌ ایة الله ‌بهجت به طلاب فرمودند: «شما در جوار گنج الهی هستید، قدر آن را بدانید». قدمت حوزه علمیه آستان حضرت عبدالعظیم(ع) به سال‌های اوایل پیروزی انقلاب اسلامی بر می گردد. در اواسط شهریور 1359 بنای مقبره رضاخانی تخریب و به جای آن حوزه علمیه احداث شد و در 1366 حدود هفتاد نفر طلبه برای سال اول پذیرفته شدند. حوزه ‌علمیه آستان ‌حضرت‌عبدالعظیم(ع) ظرفیت ‌پذیرش سیصد طلبه علوم دینی در دو سطح 2و 3 را داراست و ساختمان آن از کلّیه امکانات آموزشی و رفاهی برخوردار است و از این جهت جزء معدود حوزه‌های کشور است. زیر بنای کلّ ساختمان 11 هزار و 500 متر مربع و محوطه، 6500 متر مربع و مساحت کلّ مدرسه 18 هزار متر مربع است.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • طب سنتی و پزشکی
  • سیاسی
  • مناسبتهای سال
  • اخبار حوزه
  • علمی
  • مذهبی
  • عمومی
  • دست نوشته های یک طلبه
  • نرم افزار
  • شهداء
  • استفتائات
  • جدیدترین مقالات
  • برگی از زندگی علما
  • فراخوان
  • پژوهش
  • معرفی رسانه
  • منِ طلبه
  • نمونه سوالات امتحانی سطح2
  • داستان های پند آموز

پیوندهای روزانه


پشتیبانی سامانه وبلاگ مدارس
وبلاگ خانم یادگاری
گفته ها و ناگفته های یک طلبه
شبکه اجتماعی هادی نت
دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري
دفتر مقام معظم رهبري

خبرنامه

آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

اوقات شرعی

امروز: دوشنبه 17 آذر 1404
اوقات شرعی به افق:
  • اذان صبح اذان صبح:
  • طلوع آفتاب طلوع آفتاب:
  • اذان ظهر اذان ظهر:
  • غروب آفتاب غروب آفتاب:
  • اذان مغرب اذان مغرب:
  • نیمه شب شرعی نیمه شب شرعی: