میثم تمّار، عاشقی بر سرِ دار
دروازه دانش های علومی به رویش گشوده شد، وقتی که مولایش علی(ع)، آن صاحب سرّ، او را چون بستر یک رودخانه یافت که میل دریا شدن کرده است. خرما می فروخت؛ اما جز آن شیرینی که در بساط او بود، از اثر هم نفسی با مولا، مردمان را می برد به ضیافت شهدهای آسمانی اش.
او هیچ وقت گمگشته نبود. از همان دورترها که رسول امین(ص) از او سخن گفته بود با برادرش امام علی(ع)، پیشاپیش، زائر کوی حقیقت شده بود و جرعه های ناب حکمت و راز، او را انتظار می کشید.
کم نبود؛ که اگر کم بود، خلوت شبانه خدا و ولیّ او، با او آشنا نمی شد؛ همان شب ها که هم قدم او به صحراهای عرفان و خشوع رهسپار می شد.
صدای عشق در گوشش می پیچد ـ انگار همین دیروز بود که از غلامیِ زن بنی اسدی بیرون آمد و برای ابد، غلام حلقه به گوش علی(ع) شد!
انگار همین دیروز بود که امیرالمومنین علی(ع) به او سلام کرد و اسلام آوردنش را تبریک گفت!
انگار همین دیروز بود و انگار همین درخت بود که علی(ع) پای آن ایستاد و به چشم های منتظر او زل زد و با مکثی بلند فرمود:میثم! تو را بعد از من دستگیر می کنند و به دار می آویزند. روز سوم از دهان و بینی ات خون جاری می شود و محاسنت به خون رنگین خواهد شد.
علی(ع)در عمق نگاه میثم نفوذ کرد تا بشنود که با چه ایمانی زمزمه می کند:جانم به فدایت یا علی !
و آن گاه ادامه کلامش را فرمود: میثم! تو در آخرت با من خواهی بود… .
و همین وعده کافی است تا میثم تمّار چنین آرام و مطمئن به درخت نزدیک شود؛ درختی که سال ها به یاد وعده علی(ع)، پای آن نماز خوانده و گریسته بود، درختی که خلوت او را بارها و بارها تجربه کرده بود.
دهانش را بسته بودند و باریکه های خون از محاسنش جاری بود؛ امّا او خاموش نمی شد؛ سخن می گفت؛ امّا کسی را توان فهمیدن نبود! چشم هایش عاشقانه سخن می گفتند؛ امّا کسی نبود که «عشق» را بشناسد!
دریغا، دریغا که مردم کوفه، هرگز شنیدن سخن حق و حقیقت ناب علوی(ع) را تاب نداشتند.
دژخیم سیاهپوش، حتی نگاه خود را باور نداشت. دست های خونینش به صداقت «میثم» ایمان آورده بود؛ امّا همچنان به کفر خویش می بالید.
هر چند در ناجوانمردانه ترین صحنه زمان، عبیداللّه ، بر دهان مطهرش، لگام می زند، امّا مگر صدای آسمانی میثم تمّار را می توان در حنجره ای محدود کرد و در حصاری خاموش؟! این تار و پود میثم است که در مقابل آسمان، به حقانیت علی(ع) شهادت می دهد.
آخرین دژخیم رسید و آخرین ضربه را زد!… دریچه آسمان برای پرواز گشوده شد و دستی از فراز «دار» با دست «میثم» گره خورد! انتظار عاشقانه پایان یافته بود و آسمان به جناب میثم تمّار خوش آمد می گفت! و دستی که عطر «نان و خرما» داشت، به گرمی برایش آغوش می گشود. اما ابن زیاد، باورش نمی شد که میثم، بر سر دار هم به اهتراز درآید! باورش نمی شد میثم، بر شاخه نخل آویزان بماند و چون پرچمی در هوای نخلستان بوزد.
حتی خوابش را هم نمی دید که صدای حقیقت علی(ع)، از میثمِ خرمافروش، بر روی شاخه های نخل در فضای تاریخ هم بپیچد.
منبع:تبیان